از برنارد شاو پرسيدند : از کي احساس کردي پير شدي ؟ گفت : از وقتي به يک خانوم چشمک زدم بعد آن خانوم از من پرسيد : آشغالي رفته تو چشمتون ؟
ديکته
بنويس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سين سفره مان ايمان ندارد
بعد از همان تصميم کبري ابرها هم
يا سيل مي بارد و يا باران ندارد
بابا انارو سيب و نان را مي نويس
حتي براي خواندنش دندان ندارد
انگار بابا همکلاس اولي هاست
هي مي نويسد اين ندارد آن ندارد
بنويس کي آن مرد در باران ميايد
اين انتظار خيسمان پايان ندارد
ايمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنويس بابا مثل هر شب نان ندارد
لاک پشت ها وقتي عاشق ميشن تحمل درد عاشقي واسشون راحت تره . چون عشقشون آروم آروم ترکشون ميکنه ... !
رو ساحل سرخ دلت اسم کسي رو حک نکن
به اينکه من دوست دارم حتي يه ذره شک نکن
بزار بهت گفته باشم که ماجراي ماوعشق
تقصير چشماي تو بود ، وگرنه ما کجا و عشق ؟
سرم تو لاک خودم و دلم يه جو هوس نداشت
بس که يه عمر آزگار کاري به کار کس نداشت
تا اينکه پيدا شدي و گفتي ازاين چشماي خيس
تو دفتر ترانه هات يه قطره بارون بنويس
عشقمو دست کم نگير درسته مجنون نميشم
وقتي که گريه مي کني حريف بارون نميشم
رو ساحل سرخ دلت اسم کسي رو حک نکن
به اينکه من دوست دارم حتي يه ذره شک نکن
هنوز يه قطره اشکتو به صد تا دريا نمي دم
يه لحظه با تو بودنو به عمر دنيا نمي دم
همين روزا بخاطرت به سيم آخر مي زنم
قصه عاشقيمونو تو شهرمون جار مي زنم