شب شده ستاره ها دارن چشمک میزنن.نشستم و دوباره توی تنهایی با خودم خلوت میکنم.همه چیزو دوباره دارم با خودم از اول مرور میکنم.از کجاش واست بگم؟از اولین روزی که دیدمت؟ نمیدونم تو الان دیگه اون روزا رو یادته یا نه؟ اما من همشو یادمه...
تازه دانشگاه قبول شده بودم.یه دختر۱۸
ساله لوس و احساساتی بودم.اون روز بارون میومد.کلاس داشتم و دیرم شده بود.وقتی رسیدم دم در دانشگاه همون طور که سرم پایین بود و جزوه هامو از توی کیف درمیاوردم یه هو با یه چیزی برخورد کردم.وقتی سرمو بلند کردم دیدم تو رو به روم واستاده بودی.تو با اون موهای بلندت و اون قیافه مردونه و اون نگاه سرد و